صبح رخ از پرده نمود ای غلام


چند کنی گفت و شنود ای غلام

دیر شد آخر قدحی می بیار


چند زنم بانگ که زود ای غلام

درد خرابات مپیمای کم


هین که بسی درد فزود ای غلام

در دلم آتش فکن از می که می


آینهٔ دل بزدود ای غلام

آتش تر ده به صبوحی که عمر


می گذرد زود چو دود ای غلام

عمر تو چون اول افسانه ای


هرچه همی بود نبود ای غلام

روی زمین گر همه ملک تو شد


در پی تو مرگ چه سود ای غلام

پشت بده زانکه بلایی دگر


هر نفست روی نمود ای غلام

گوشه نشین باش که چوگان چرخ


گوی ز پیش تو ربود ای غلام

دانهٔ امید چه کاری که دهر


دانهٔ ناکشته درود ای غلام

صد قدح خونش بباید کشید


هر که دمی خوش بغنود ای غلام

بر دل عطار فلک هر نفس


صد در اندوه گشود ای غلام